تو درست ترین اشتباه من بودی!
و هستی و خواهی بود، که از تکرارت سیر نمیشوم.
بر قلب من، با رفتنت، زخم جاودانی کاشتی که مرهم دل غم دیدهی من، تنها بازگشتن تو به این خانهی ویرانهاست.
ولی این را بدان که من گذشتم...
گذشتم، از خودم و خودت و خاطرههایمان؛ به سادگی آب روان از سنگ و سهولت جریان خون از رگ.
قسم به رستگاری ابدی!
که بی منت میروم از مسیر زندگیات، تا تو بمانی و یک مشت یادگاری از روزهای سوخته. روزهایی که تا ابد در ذهن من تکرار میشوند یا شاید بشوند رویایی دست نیافتنی در اعماق وجودم.
میدانی!؟ چه باشم چه نباشم برای تو چه تفاوت دارد؟
تویی که دنیایت را از دلهای سنگی ساختهای و دل من در آن گم گشته و ناپیداست!
آخر اگر برکهی عشق من خشک شود، ماه از آن بالا ز کجا خبردار خواهد شد؟
یا اگر شمعی بسوزد و ذره ذره در خودخوری آب شود، پروانه کجا میفهمد!؟ از کجا میفهمد که به داد دلِ شکستهی شمع برسد؟
سوگند به تن پاک گل های بهاری در باغ باران دیده!
که دلم، میخواهد وفادار بماند به بی وفایی تو؛ اما امان از این تن، که باید برود...
آخر چقدر کوچه پس کوچه های شهر را زیر و رو کنم، تا قلب کوچکم را که به دستت امانت داده بودم، پیدا کنم؟
اصلا میدانی! قلبم را هم میبخشم. میبخشمش به روزهای بیقراری! بخشیدمش به خاکی که بیش از من تلخی روزگار را چشیده. خاکی که حالا دلسرد از این مردمان، بر زیر پایشان نشسته و هر چه بر روی دل سادهاش پا میگذارند و لگد میزنندش، هیچگاه گلهای نمیکند...
شاید میبایست زندگی را از همین خاک آموخت. او که در عشق آسمان سوخته و بر زمین پناه آورده است، انگاری که در راه عاشقی لب گشودن جایز نیست؛ شاید هرچه در گذرگاه عشق پاک و یکرنگتر باشی گناهکارتری!