در کلام شاعران،
در پهنای چهارچوب عروض
در مفهوم واژگان قافیه و پیچیدگیِ تکرار ردیفِ هیچ غزلی وصف نشدی که شعر نو ابداع شد.
در کلام شاعران،
در پهنای چهارچوب عروض
در مفهوم واژگان قافیه و پیچیدگیِ تکرار ردیفِ هیچ غزلی وصف نشدی که شعر نو ابداع شد.
یادم میآید آن شب
شب سرد خدافظی
شامگاه غریب آغاز فراق
هوای خانه آنقدر دلگیر بود
که دلِ تنگِ پنجرهها هم از پس سینهی من برنمیآمد.
یکی از بهترین لحظات زندگی هر انسانی سفر کردن است. خیلی از خاطرات این سفرها تا مدتها، شاید به عنوان یک سوغاتی از آن در ذهنم ماندگار میشود. زمان آخرین سفرم را یاد ندارم ولی گاهی مرورش میکنم که در صندوقچه ذهنم خاک نخورد.
اینها را گفتم که بگویم امروز ظهر ناگهانی به سرم زد به سفر روم. هیچ مکان و زمانی هم در نظر نداشتم فقط میدانستم که امشب باید راهی شوم. راهی کجا؟ خدا میداند...
زیاد اهل کارِ خانه نیستم؛ زیاد که چه عرض کنم به عنوان یک دختر جوان شاید برای درست کردم یک املت هم به فیلم آموزشی نیاز داشته باشم. حقیقتش در آشپزی کُند ذهنم.
دیگر وقتش بود؛ آب و جارو را میگویم.
جارو که میکشیدم، میزان کثیفی خانه را میتوانستم از روی خرخر جارو برقی که آشغالهای ریز را قورت میداد حدس بزنم.
شاید باورتان نشود اما وقتی جارو تموم شد احساس کردم چند سانتی به زمین نزدیکتر شده بودم. احتمالا از اول تابستان خانه رنگ جارو ندیده بود.
از گرد و خاک میز و آیینه نگویم برایتان!
وقتی آیینه را با دستمال مرطوب قرمز که بعد از دو ساعت گشتن داخل کشوی لباسهایم پیدایش کردم، تمیز کردم متوجه چیز جالبی شدم؛ اینکه آن خال ریز سیاه برای صورت من نبود.
روپشتیها و رومبلیها را درآورده و در ماشین لباسشویی انداختم بعد از خشک شدنشان خواستم دوباره آنها را بر تن عریان پشتیها و بدن مبلهای دست نخورده بکنم با خودم فکر کردم مگر "من" چه چیزی از مهمان کم دارم که هیچوقت روی زیبای این مبلها را نمیبینم یا چرا من طرح گلهای فرش را به یاد ندارم.
چای را دم کردم و سراغ اتاقم رفتم.
کتابهایم را از قفسه بیرون ریختم.
"عروس بیستم" همان که دو سال است حسرت خواندنش روی دلم مانده بود؛
برداشتمش.
همراه یک کلوچه نادری، در یک لیوان بزرگ که از پارچ دست کمی نداشت، چای ریختم؛روی میز کنار مبل گذاشتم. با یک پیراهن گلبهی گلدار از فرط خستگی خودم را روی مبل انداختم و عروس بیستم را دست گرفتم.
داستان از یک کاروان شروع شد تا قصری در هند و عشق یک دختر نوجوان به شاهزادهی هندی...
فرهنگ و نوع پوشش و آداب رسوم هند و ایران... شاید اوایل قرن ده و یازده باشد
دقیقا دورهی مورد علاقهی من در تاریخ
گرم خواندن بودم؛ بامممببب....
لیوان چای ریخت و تمام زحمات چندین ساعتهی من بر باد رفت. ترکیبی از چای و کلوچه نادری که باید در معدهام میبود حالا روی کف فرش و نیمِ دیگرش روی مبل شناور بود...
و الان میفهمم که چرا رومبلی و روفرشی اختراع شده بود.
برای افراد بیعرضهای مثل من...
به هر حال مهم این بود که چند صفحه بیشتر از کتاب نمانده بود ولی من همچنان خانه بودم.
اگرچه سفری نرفته بودم اما عروس بیستم چند ساعتی من را به دنیایی دیگر برده بود؛ به زمانی دور در هندوستان...
و روح و وجود مرا به شهری که پر از مردمی خارجی از ایرانیها گرفته تا مغولها و هندیها، اما صمیمی کشاند.
سفرها همیشه خارج از خانه و وطن نیست؛ گاهی یک کتاب هم انسان را به سفری طولانی میبرد که حتی بیشتر از مسافرت واقعی لذتبخش است... به جایی میبرَد که هرگز در جهان نیست یا شاید دورهاش بهپایان آمده باشد.
سفر امشبِ من در هیچ کجای دنیا پیدا نمیشود ولی در دنیای کتابها بسیار فراوانند!
ساعتها، دقیقهها وثانیهها گرداگرد هم میگردند و زندگانیمان بازیچه یک مشت عدد و چندتا عقربه شده و بیملاحظه میگذرد. لابه لای این اعداد، لحظاتی گیر افتادهاند که بعضیشان انقدر قلاب زمان را سخت چسبیدهاند که تا عمر باقیست در وجود ما میماند. گاهی هم این عقربهها از برخیشان سالیان سال عبور میکنند تا بالاخره چنگشان از دل زمان جدا میشود و مثل دندانی لق به دور انداخته شوند. شاید تا مدتها فراموش شده و در گوشهای رها شوند.
بخشی از یازده سال مدرسه رفتن من هم لابه لای زمان گیر افتاده، چه بسا تا چند سال یا حتی چند روز دیگر، مانند خیلی از خاطرات خوب و بد بپوسد و به دیار فراموشی رهسپار شود؛ اما حقیقتا سال آخر جزء آن سالهاییست که گردن زمان را محکم گرفته که مبادا گم یا فراموش شود.
تابستان یک سال قبل همین روزها بود. من درمیان یک عالم کتاب، احاطه شده و در دریایی از تست دست و پا میزدم. از یک طرف هم آزمونها، درصدها و رتبهها، بدن نحیف و بیجان مرا تیرباران میکردند. معلمان و امتحانات مدرسه هم حداقل ۳روز هفته را انتحاری میزدند. خلاصه هر کسی مسئولیت خود را به درستی تمام انجام میداد.
خوش خیال بودم که در ذهنم یک "من شاد" در آیندهای نه چندان دور میساختم که بعد از کنکور همه دنیا را میگردد و تمام رمانهای جهان را میخواند.
راستش تا حدودی تصوراتم، به واقعیت تبدیل شد و این "من ساختگی" با من واقعی شباهت کوچکی داشت(تاحدودی)؛ چون بخش عظیم "من شاداب ساختگی" با "منی خسته" جابه جا شده و در نهایت بعد از دوماه زیر پنکهای قراضه که صبح تا شب قرقرکنان آواز میخواند و همدم من که در محاصره بالشتهای روی تخت هستم، شده است، برایتان مینویسم که توانستم غول بیشاخ و دم کنکور را شکست دهم؛ اما هنوز هم (بین خودمان باشد)کاغذ و خودکار که میبینم مغزم را به درد میآورد و دل و دماغ نوشتن را از من میگیرد.
تو درست ترین اشتباه من بودی!
و هستی و خواهی بود، که از تکرارت سیر نمیشوم.
بر قلب من، با رفتنت، زخم جاودانی کاشتی که مرهم دل غم دیدهی من، تنها بازگشتن تو به این خانهی ویرانهاست.
ولی این را بدان که من گذشتم...
گذشتم، از خودم و خودت و خاطرههایمان؛ به سادگی آب روان از سنگ و سهولت جریان خون از رگ.
قسم به رستگاری ابدی!
که بی منت میروم از مسیر زندگیات، تا تو بمانی و یک مشت یادگاری از روزهای سوخته. روزهایی که تا ابد در ذهن من تکرار میشوند یا شاید بشوند رویایی دست نیافتنی در اعماق وجودم.
میدانی!؟ چه باشم چه نباشم برای تو چه تفاوت دارد؟
تویی که دنیایت را از دلهای سنگی ساختهای و دل من در آن گم گشته و ناپیداست!
آخر اگر برکهی عشق من خشک شود، ماه از آن بالا ز کجا خبردار خواهد شد؟
یا اگر شمعی بسوزد و ذره ذره در خودخوری آب شود، پروانه کجا میفهمد!؟ از کجا میفهمد که به داد دلِ شکستهی شمع برسد؟
سوگند به تن پاک گل های بهاری در باغ باران دیده!
که دلم، میخواهد وفادار بماند به بی وفایی تو؛ اما امان از این تن، که باید برود...
آخر چقدر کوچه پس کوچه های شهر را زیر و رو کنم، تا قلب کوچکم را که به دستت امانت داده بودم، پیدا کنم؟
اصلا میدانی! قلبم را هم میبخشم. میبخشمش به روزهای بیقراری! بخشیدمش به خاکی که بیش از من تلخی روزگار را چشیده. خاکی که حالا دلسرد از این مردمان، بر زیر پایشان نشسته و هر چه بر روی دل سادهاش پا میگذارند و لگد میزنندش، هیچگاه گلهای نمیکند...
شاید میبایست زندگی را از همین خاک آموخت. او که در عشق آسمان سوخته و بر زمین پناه آورده است، انگاری که در راه عاشقی لب گشودن جایز نیست؛ شاید هرچه در گذرگاه عشق پاک و یکرنگتر باشی گناهکارتری!
روز مرگم هر که غم خورد از بَرم دور کنید
کل شهرم را خراب و مست انگور کنید
هر که آمد، رخت تیره، از تنش چاک کنید
با شراب و باده، حزن از سینهاش پاک کنید
جای نوحه بر سرم، ساز و آواز زنید
جام آوردید و مِی ساغرانداز زنید
اجر غَسال مرا صد ساغر و صَهبا دهید
از برایم با خوشی، همه را قَبا دهید
روز مرگم گویید آن معشوق افسونگر را
آن فریبا سیرتِ معصومِ تمثالگر را
بازگوییدش، بِدَّرَّد قلبِ غمخوار مرا
بازگیرد، آیینهیِ دلتنگِ رویش، زین سرا
گیرد این سوخته جگر را، که مانَد یادگار
تا همیشه خاطرم باشد، در او ماندگار
بر مزار من نیایید، گل و سنبل نه آرید
یار دلبندم بگویید، نگارم را بیارید
سالها پروانهوار، انتظارش کشیدم
تا رخ شمعم، در این دنیای تاریک ببینم
حال، او برداشت بُرقِع از رو، تا ما بگردیم
شب، سحر شد لیک ما از فراقش سوخته گشتیم
روی قبرم حک کنید، با دوات رنج و درد
لحظه دیدارِ او، خفتیده بودش در لَحَد
رسد روزی بی قرار من میشوی!
ز هجرانم، عمری پشیمان میشوی!
زمانی آید بی کس و تنها شدی
ز دل کندنت بس پریشان میشوی!
غزل هایم بی بهره اند از قافیه
دریغا! برایم خروشان میشوی!
گرفتار دردی! درد وجدانت است
رسد روزی که نابسامان میشوی...
تو چه دانی!؟ که مرا جز تو نباشد کام یاری!
تو چه دانی!؟ ز ندامت، همچو بارانی بباری!
تو چه دانی!؟ بنشینی و ز حسرت نمازی بگذاری!
تو چه دانی!؟ چو مرادی، دَرِ قلبم، به یک راز بمانی!
نه مرا هست نگرانی، که بدانم تو کجایی!؟
نه تو را هست قراری، که نمایی ننمایی!
نه مرا بُود شکایت، که چرا ز من جدایی!؟
نه تو را بُود حکایت، که چگونه است رهایی!
دل اگر بهانه گیرد، ز تو زین بی اعتنایی
بخدا که خواهمش کشت، زین همه داد و فغانی!
نه تو آنی، که بگردی، نادم از کردار ننگین
نه من آنم، که پذیرم، ز تو این توبه ی گرگین!
شعر هایم را می سراییدم برای او ولی
او در آغوشش حبیب دیگری هویدا می نمود...!
گشت در دامش اسیر، دلربای دلفریب
عشق در دریای نگاهش آشکارا می نمود!
از برایم، زین ندامت چهره اش را میگرفت...
از برایش، زین لطافت، زلف چلیپا می نمود!
پر شدند از لعل دوست، جام و ظرف میگسار...
آه! نی پنداشت، روی زیبایش فریبا می نمود!
کاخ قلبم از هوس، بگرفت آن را با کلک
گرنه هستی در مسیر زندگی فریما می نمود!
داااد! از ادبار الواتی که جانانم ربود...
غنچه اشکان غصه، در چشمم شکوفا می نمود!
رفتنش، آمدنش از تنم هوش ببرد
لیک ذکرش، تا ابد، یاد مرا مانا می نمود!
در کلامم، در غزل ها، نیستی، گم کردمت
حیف از من، چون تو کس، بر جان دل، جفا می نمود!
یکم شعرم وزنش نادرسته ولی خوشحال میشم بخونید . تا جایی که میشه خودتون با وزن بخونین😬😬و نظراتتونو برام بنویسین😙
در قالب قطعه🌻
فکرش را نمیکردم به این زودی تنهایش بگذارم.
طولی نکشید که روزگار بی وفایی اش را نشانم داد، هرچند من کمی از زندگی دنیا را تجربه کرده بودم؛ اما افسوس که اجل به او مهلت دم زدن نداد، چه رسد به زندگی در این روزگار بی رحم...
دوست داشتم بجز رنگ عذاب، زیبایی های هستی را هم ببیند؛ دریغا! که از جهان فقط چهار فصلش را دید که باز هم حسرت بوییدن گل ها در بهار ، طمع شیرین میوه های تابستان، قدم زدن زیر برگ های زرد و نارنجی خیس خورده پاییزی و برف بازی با دوستانش را در حالی که دستان کوچک و نحیفش از سرما قرمز شده ، بر دلش ماند...
بعد از من قرار بود پدرش جای مرا برایش پر کند، عهد بست که برایش هم پدر باشد هم مادر؛
آه! که نه تنها جای من، بلکه نقش خودش را هم درست ایفا نکرد...
طفلکی دخترم در این مدت که من نبودم تنها شده بود و کسی را نداشت که برایش شعر بخواند...
کسی نبود که موهای پریشانش را با لطافت، شانه مهر زند و شکوفه های بهاری را بر زلف بافته شده اش بنشاند...
دیگر کسی را نداشت که هنگام خواب، برایش لالایی بخواند تا با ندای عشق در خواب فرو رود، نه از غم و اندوه تمام ناشدنی...
مگر چند سالش بود که شب ها با درد و شیون، دریچه نگاهش را میبست...
کسی نبود تا بر گلبرگ گونه اش بوسه ای به گرمی آفتاب بزند، نه اینکه اشک ها بر لاله عذارش شیار بیندازند...
حتی نمی گذاشتند بیاید و با من درد و دل کند تا شاید این ندیدن ها راهی باشد که مرا از یاد ببرد و به این خانواده جدید عادت کند...
من میدیدم که آن زن چگونه این دخترک پنج شش ساله را در نبود پدرش اذیت میکرد و زمانی که پدرش در خانه حضور داشت با او رفتاری پسندیده داشت!
میدیدم در خلوت خود، چگونه در خفا، داخل کمد مینشست و ناله سر میداد...
این گریه هایش مرا دیوانه میکرد؛ اما چکار میتوانستم بکنم که دستم از آن ابلیس آدم نما کوتاه بود...
بعد از مدتی خدا به شوهرم و آن زن فرزندی بخشید؛ آن بچه، نقطه شروع بی اعتنایی ها به دخترم بود. کم کم وابستگی شوهرم نسبت به دخترک کمتر شد. تمام توجهش به آن نوزاد جلب شد و شبانه روز قربان صدقه اش میرفت؛ ولی یکبار هم به طفل معصوم من 'دخترم' نگفت.
جگر گوشه ام در خانه غریب شد، تنهاتر از تنها شد و در خود فرو میرفت...
هر قدر آن زن بی وجدان او را میرنجاند لب تر نمیکرد و حرفی به پدرش نمیزد؛ شاید میدانست که پدر باورش نمیکند و دیگر جایی در قلب او ندارد. آخر درِ قلب پدر خیلی وقت بود که به روی او بسته شده بود. خانه دلش را آن زن و فرزندش تصرف کرده بودند و حتی رخصت نمیدادند که دختر کوچولوی من هم دست نوازش پدر را احساس کند...
وقتی لباس های مورد علاقه دخترم را بر تن فرزندش می نشاند، من شعله خشم و نفرت را در وجود این بچه پنج شش ساله میدیدم، نگاه های آکنده از اندوه و حسرت او، بر جانم آتش می افروخت.
هنگامی که دخترم از ترس اینکه آن زن موهای زیبا و بلندش را بکشد، پنهانی با قیچی زمخت خیاطی که با دست های لرزانش به سختی بلندش میکرد، موهایش را کوتاه میکرد، سینه ام چون قلب شقایق میسوخت و روحم مملو از حزن و دلتنگی میشد.
برای یک دختر بچه، دردناک ترین لحظه نگریستن به تار های گیسوانش، روی زمین بود...
وقتی که غنچه های اشک، در نرگس چشمانش شکوفه میزد و بغض گلویش را می فشرد ولی خودش را نگه میداشت که مروارید های غلتان از دیدگانش نچکند، تاب دیدن بی قراری اش را نداشتم، قلبم از شدت خشم و پریشانی، سینه ام را پاره میکرد.
زمانی که لباس هایش را عوض میکرد و جای زخم هایش را می نگریست که همگی نمایانگر سنگدلی آن زن بود، انگار از درون، کسی مدام با خنجری تیز مرا زخم میزد؛ میخواستم لحظه ای به آن دنیای وحشتناک برگردم و تقاصش را از آن زن پست فطرت پس بگیرم....
چند وقتی میشد دخترم را نیاورده بودند تا با من همدردی کند، تا آن گودال حضیض من دل بیقرارش را تسکین بخشد...
برای همین شب هنگام که از فرط خستگی خوابش برده بود پاورچین پاورچین در رویای اسب تک شاخ و باران کاپ کیکش اش نمایان شدم...
از لا به لای ابر های خامه ای و درختان شکلاتی رد میشد و با پیراهن صورتی، در آن سرزمین رویایی جولان میداد. گیسوانش را در خواب همچنان بلند می پنداشت؛
به دنبال من می آمد تا در آغوشش بگیرم...
با خوشحالی به سمتم میدوید یک سال نتوانسته بود مرا ببیند. حسرت صدا زدن 'مامان' بر دلش مانده بود.
اما دیواری شیشه ای بین ما فاصله انداخته بود، هر چه قدر هم می دوید نمی توانست به من برسد؛ گویی با دویدن های بیهوده خودش را خسته میکرد و پاهای کوچکش مثل نهال تازه روییده بی جان تر میشد...
در غوغای خوابش، ناگاه چشمانش در سرمای اتاق گشوده شد...
چند شب از آن خواب گذشت.
بیچاره دخترم التماس پدرش میکرد که برای چند دقیقه هم که شده نزد من بیاید؛ اما او مثل همیشه فرزندم را دست به سر کرد.
همیشه برای کاری که نمیخواست انجام دهد به بچه قول هدیه و بادکنک میداد و این قول هایش در همان وهله اول فریبنده بود؛ تا گریه بچه بند می آمد، قول های پدر هم فراموش میشد و به تاریخ می پیوست...
آنقدر از این قول و پیمان ها میداد، که دیگر حسابش از دستش در رفته بود.
در همین شب ها بود که بار دیگر در خواب دخترم ظاهر شدم و باز هم در میان رویای شیرینش مرا ترجیح داد و به سمتم می آمد ولیکن این بار با دفعات قبل متفاوت بود...
با قدم هایی سرشار از فراغ بالی و آسودگی به سوی من روانه میشد...
باورش برایم دشوار بود که چگونه، وقتی در سرزمین صورتی میان لباس های پف پفی که در کاخ فلک با چوب سحرآمیزش جادو میکرد، مرا برگزید...
کاش زندگی اش هم به اندازه خیالتش لذت بخش و خوشایند بود؛
کاش طعم زندگی اش به شیرینی رنگ صورتی بود نه به تلخی رنگ سیاه پلیدی...
این بار آهسته و پیوسته به سمتم می آمد...
اضطراب و نگرانی، مانند دفعات پیش در دریای چشمانش موج نمیزد؛ انگار به او الهام شده بود که از این پس به جهان دیگری میروی که تا همیشه در بر مادرت ماندگار شوی...
هیچگاه از یاد نمیبرم که بدن سرد و کوچکش در آغوشم میلرزید و با گرمای محبت من آرام شد...
رایحه عشق مادر فرزندی در فضا پیچیده بود...
تا میتوانست گریه کرد و در میان اشک هایش به من میخندید؛
یک تناقض بی نظیر در عین حال باور نکردنی...
نمیتوانستم از چهره اش دل بکنم، نگاهم به گوهر ناب چشمانش گره خورده بود...
حال عجیبی داشتیم...
هم من که او را چون سایه بانی امن، از آفتاب سوزان محافظت میکردم و هم او که بی پناهی بود و به آغوش گرم و فراخ من پناه آورده بود...
آن شب آخرین شب تنهایی اش بود...
واپسین شب غریب بودنش در خانواده...
و کابوس تلخ و بی پایانش به پایان رسید...
دیگر کسی نبود که آزرده خاطرش کند...
در کنارم ماند و شیرینی این خواب را به تلخی دنیا برتری گزید.
حال مادری داشت که غمخوارش شده بود...
مادری که بند بند وجودش وابسته به عطر تن دخترش بود...
او هرگز به خود باز نگشت و تا ابد کنارم ماند...
هر دو فارغ شده بودیم؛ من از عالم زشتی ها و او از مردم جفاکار...