به نام خدا

    پدر، سجاده سبز رنگ گلدوزی شده اش را روی زمین پهن کرده بود؛  بعد از نماز ،تسبیحی که از کربلا خریده بود را در دست گرفت و یک ریز ذکر میگفت؛ دعای عهد را میخواند و میگفت معجزه میکند، آدم را امیدوار میکند. لحظه شماری میکرد و انتظاری میکشید سخت ،اما شیرین؛ سالها بود که منتظر نشسته بود.
         منتظر آمدن مسافری!...
      مادر خانه را آب و جارو کرد.  گلهای پژمرده ی دیروز را برداشته و گل های تازه روی میز گذاشت. گرد و غبار روی میز و آیینه را با دقت فراوان گرفت. سپس یک دست لباس نو بر تن فرزندانش کرد و موهایشان را مرتب کرد.  به فرزندانش ادب را می آموخت و حیا و نجابت...!
     
    منتظر آمدن مسافری بودند؛ سالهاست که هر روز این کار هارا برای آمدنش میکردند ...
    

    آدم های داستان من را بی خیال!
    
    مهــــدی جان! 
                      عُمر مَن قد نمی دهـــــد!....

به پروردگارت بگو:     
                    [کوتـــــــــآه بیاید]