شکوهی به رنگ آسمان

...دلنوشته، شعر ، روزمرگی‌ها و هرچه بیاید

۱۱ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

از غم مینویسم...

به نام پروردگار انسان
کاش یکی بود که تمام زندگی ما را مینوشت....
کتابی خلق میشد به اندازه دایره المعارف؛ یادگاری از طرف ما به تمامی آیندگان!
از سختی روزگار...
از سختی گرانی...
از کمر خم شده پدر...
از گریه های بی پایان مادر...
از دستان پینه بسته پدر...
از بی طاقتی کودک...
از نوجوانی که به جای شادی و لذت در این دوران از سن خود باید رنج اطرافیان و خانواده اش را بنگرد و زودتر از آنچه فکرش بکنی وارد مسائلی شود که یک فرد بالغ در گیر آن است...!
کاش یکی بود که مینوشت...
از حال و روز دوران ما؛
از مردم خسته ای که دیگر نای کوچکترین اعتراض را ندارد و خود را با زندگی وفق داده اند!
از چیز هایی که بر سر مردم می آید...
از روح و روان ما که داره به خاطر چه چیزها و یا حتی چه کس ها نابود میشه!
کاش یکی بود که مینوشت...!
به فتحعلی شاه خندیدیم که عبرت بگیریم....!؟
نگو از ایشان بدتر در دوران خود داریم و نمیبینیم!
که مشغولند به ترکمن چای و گلستان جدید....!
میترسم روز هایی بیاید که آرزویمان دیدن همین روز ها باشد...!

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰

تفاوت


شب ها برای همه مان یکسان است...!
گاهی تاریکی مان فرق دارد...
گاهی هم رویا هایمان در هنگام خواب؛
روز ها خورشید برای همه مان تابان است!
ولیکن گاه گاهی درخشش برای کسی بیش تر میشود و برای دیگری کم تر!

 

موافقین ۱ مخالفین ۰

ستاره ها


دوست داشتم ستارگان را خودم بسازم...
سرشار از عشق و محبت؛

همه شان را در سبدی چوبی میریختم و در دل آسمان شب می ایستادم و در جای جای آن ستارگان را قرار میدادم؛
و ماه را ضمیمه ی وجود آسمان و مادر همه ستارگان در کنج دل فلک قرار میدادم؛
ستارگان را به هر سوی سپهر، پرتاب میکردم تا برسد به مردم شهر!

هر فرد یک ستاره!
و همه یک آرزو میکردندو در ستاره میگذاشتند!
ستاره های آرزو، طلایی میشدند و آنقدر بالا میرفتند تا آرزو ها به خدا میرسید!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

درخت عشق


درخت عشق،  ریشه هایش در دل معشوق و شاخه هایش بر چهره ی عاشق پدیدار است.
درخت عشق،  زمستان و تابستان ندارد، هرگاه شکوفه بزند، گل های رنگی اش خیابان نفرت  را پر میکند تا که مهربانی شهر را زیبا کند.

درخت عشق در خزان سرد سال به جای برگ، پروانه هایش را به پرواز در می آورد تا نگاه عشاق را بهم گره بزند...
میدانی! آخر درخت عشق، حقیقتی پاک از وجود دین عشق است.
یک به یک شاخه های درخت عشق، عاشق و معشوقی هستند که از مهر و دوستی سخن میگویند؛ و زمزمه مهر در کلامشان، محبت را در گوشه به گوشه شهر شنیده میشود
درخت عشق بوی بوسه میدهد...!
بوی بوسه یار...
بوسه ای به شیرینی خواب...
بوسه هایش در آغوش نوازشگر نسیم بهاری، قلب های سیاه را لفافی از عشق و دوستی میپوشاند...
و کوچه های ترس را با گوهره ی وجودش سپید میکند و سرشت پاکش صمیمت و عطوفت را ضمیمه ی قلب مردم شهر میکند!
درخت عشق درختی از باغ های بهشت است، که عشاق در آن زندگی میکنند.

موافقین ۲ مخالفین ۰

درس ڪرونا...

از ڪرونا آموختیم...
جواب امـــر به معروف و نهے از منڪر 
به تو چه نیست!
آلودگی یک نفر به همه ربط دارد.


پس بی تفاوت نبــاشیم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

میلاد امام رضــــا

 

 

حرمتــان بوی گـلاب و عـود میدهـد امشب
شب میلاد شـاه خراســان است امشب
امشب غـــم و محــنت و اندوهـ فـــراری شدهـ
شادے و خوشے و مهربانــے می آیـــد امشب

 

💖میلاد شمس الشموس، خسرو اقلیم طوس، شاه انیس النفوس، هشتمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت، آقا امام رضا (ع) مبارکباد💐

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

میلاد امامـــ رضــــا علیـــه الاسلـــامـــــ

 

 

امام رضا

 

نام شما تسکین دهنده ی هــــــر درد است!
یاد شما هر دل شڪسته ای را شـــــاد میکند!
ذڪر های شفابخــش درد همه به کنار،الحـــق که ذڪر *یا امام رضــــا* چیز دیگری است!

گدایـــی از خلق خجـالت آور است؛ اما اگر سلطـــان، شما باشید تا ابد گداییتــان را میکنیم.
ما را چه بپذیرید چه نپذیرید ما عاشقــانتان هستیـــــم.

ای شـــــاه خراسان!
دلــمان هوای شما را کرده آقاجــان!
اگر دوستمـــان دارید ، دستِ رد، به سینــه دردمند ما نزنیـــد!
به حرمتـــان که می آییـم دلمان آرام میگیرد؛ 
مشهــد شما کربـــلای ما فقـــراست!
گـاهــی موانع بزرگ زندگی با یکبـــار زیـــارت کردن شما از ســـر راه برداشته میشوند!

آقاجـــــان!
درست است که آهـــو نیستیم، اما پر از دلتنـــگی ایـــم؛
دل خود را به ڪجـا ببریم که آرام شود به جـــز خاک ڪوے شما که درمـــان هر درد بی درمانے است.
از درگـــاه شما که کوی امـید است کسے دست خالـــی بر نگشتــه که ما برگردیم؛

یا ضــــامن آهو!
خستــــه ایم! دل شڪسته ایم! بی پناهیــــم!
به داد ڪفتـر های غریب سقــاخانه ات میرسے؟
 
ای خورشید خراســـان!
خودتان مراقب مــا باشید که دام ابلیــس همه جا پهن است؛
شما راه و چـــاه را میدانید امــا ما، نـــــه!
آقاجــان نگاهمـــان کن که چشمانمــان خشڪــ شده برای یک نظـــر ڪردن شما!

یا امام رضــــا!
دلمان لک زده برای حــــرمت....
نمـــاز خواندن روی فرشهــای زیبـــای صحـــنت....
خیـــره به گنبدت....
چشمان اشکبـــار....
و دستـــان نیــازمند یــــاری شما....
تشنه ایم برای نوشیدن جرعه ای از آب سقــاخانه ات....
خوشــــا به حال ڪبوتر ها....

در این شب عزیز همه دستها به سمت شماست! 
همه دیده ها منتظر یک نظر از شماست!
امشب خراسـان نورانی تر از همیشــه است!
مــــردم، شهر را و ملائک هفت آسمــان را آذین میبندند.

حرمتــان بوی گـلاب و عـود میدهـد امشب
شب میلاد شـاه خراســان است امشب
امشب غـــم و محــنت و اندوهـ فـــراری شدهـ
شادے و خوشے و مهربانــے می آیـــد امشب

 میلاد
 هفتمـــین نور دیدگـــان علی!
ششمــــین یار مجتبــــی!
پنجمــــین حافظ خـــون حسیــــن!
بر همگـــــان مبــــــارڪــــ

 

السلام علیڪ یا علی بن موسے الرضـــا

موافقین ۱ مخالفین ۰

انتظار...

 

 

 

مـــادر چادر گل گلـے اش را که با گــل های آبی و صورتی پر شده بود سرش میڪند، خود را در آیینـــه آراسته میکند و سجـــاده ی گلدوزے شده ی بلندش را که بوی عطـــری را میدهد که حاج آقا از مڪه برایش آورده بود باز میڪند؛ 
قـــرآنش را کنار سجاده میگذارد...
مهـــر و تسبیح اش را در سجاده مرتب میڪند...
در همین حین صدای دلنشین اذان از گلدستـــه های مسجد بلند میشود و فضا را دل انگیز میڪند؛
شاید مادر در همین چند لحظــــه بتواند از فکر پسرش بیرون بیـــاید...
سپس از جایش برخواسته و بعد از چند لحظه نمازش را شروع میڪند؛  
۲ رکعت نماز صبـــح به جـــا مے آورم...

 

......

بعد از نماز ، تسبیح را در دست میگیرد و یک ریز ذڪر میگوید و با هـــر دانه‌ی تسبیح که می افتد یک قطره اشک مادر نیز همراهے اش میڪند...!
عینکش را برداشته و با دستمال تمیزش میڪند قرآن را به دست گـــرفته و شروع میڪند:
بســـم اللــــه الرحمن الرحیــــم 

 

......

مثل همیشه مادر، ڪنار در خوابش برده است....

در انتظــــار پسرش....!
آخــــر میدانید، پسرش سالهاست که او را تنها گذاشته و مادر نیز سالهاست که منتظـــر اوست و کل روز چشمانش را به در میدوزد تا شاید در به صدا در آید و کسی از پسرش خبری بیـــاورد؛
اما دریــــغ از یک صدا...
از یک خبر...
تنهـــا دلگــرمی مادر، تمیز کردن قاب های روی طـاقچه است که هر روز با گل های رز قرمز دور تا دور قاب هارا آراسته میڪند.
نمیتوانم تصــــور کنم این انتظــار مادر چقدر دردناک است که با دیدن تصویر شهــــدا در تلویزیون یا فیلم های مربوط به جنگ، اشکهای مروارید شڪلش جاری میشود و دوباره نگاهش را به سمت در میـــدوزد...
با دیدن مادر شهـــدا، در دلش میگوید خوشا به حالتـــان که پسرتان را تحویل گرفتید و دوباره گوش به زنگ در میشود...
از وقتی پسرش رفته شادے ها و لباس های رنگے اش هم رفته، دیگر مادر آن مادر سابق نیست؛
از وقتی پسرش رفته هر روز را ڪنار در گذرانده در انتظـــار یک زنگ...
مادر از فـــرط سختی انتظـــار تاب نیـــاورد....
حالا دیگر مادر آسمـــانی شده و شاید این انتظار به سر رسیـــده باشد...
مـــادرم....!
به پسرت بگو هواے ما را هـــم داشتـــه باشد...

 

میدانم که کوچکتر از آنم که بتوانم سختی انتظار این بزرگواران درک کنم؛ اما این دلنوشته قسمت کوچکی از زندگی این بزرگواران است که در حد توانم سختی آن ها را توصیف کردم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جهان ما

 

 

قرارمان بود که اشرف مخلوقات باشیم!

چه شد که به اینجا رسیدیم!؟

به کجا میرویم و به کجا خواهیم رفت؟

چه شد که به این روز افتادیم!؟

مگر قرارمان نبود که خوب باشیم!!!

مگر هر کداممان نباید جایگاه خود را در مقابل خود و خدا میدانست؟

پس چه شد.....!!!

اینهمه بدی و ناجوانمردی از کجا آمد؟! 

شرافتمندی و صمیمیت مان کجا رفت؟!

انگار این جهان دنیای دیگریست....

این جهان جایی نیست که انتظارش را داشتیم!

جاییست که خودمان آن را ساختیم؛ آمیخته با بدجنسی،کلک و دورویی!

وای بر ما!!!

به امید روزی که این دنیا، دنیایی شود که صلح و دوستی از جای جایش بر ملت ها بتابد!

موافقین ۱ مخالفین ۰

روزهاے ممنوعــ مـا

 

.....اشڪــ ها صورتش را شیــار انداخته بودند؛

سپــس گفت:

از خودم میپرسم چکـــار دارم میکنم؟ مدت های مــدیدی بود که چنین اشتیــاقی را برای ڪسے حــــس نمیکردم.

مڪث ڪرد و ادامـــه داد:

هیــــچ ڪس را به اندازه ای که تو را میــــخواهم، نخـــواسته بودمــ....

همیشه بدون اینڪه بدانم، منتظــــرت بودم؛ تو را نمی شناختم ولی میدانستــم که وجـــود دارے و هر لحــظه ممڪن است بیــــایے!

 

 

# روزهای‌ممنوع‌مــــا

موافقین ۱ مخالفین ۰