شکوهی به رنگ آسمان

...دلنوشته، شعر ، روزمرگی‌ها و هرچه بیاید

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

جا مانده ام...

 

نشد امسال به دیدارت بیاییم 
نشد با دست خالی تحفه آریم

ما ماندیمو یک دریا حسرت
حسرت پر زدن در آن حوالی

هر دم به سویت میکشد
عشقت، دل دیوانه را

امسال نشد رهسپرت
لیک پذیر این دلداده را


 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰

جنگ نرم در نظر من

چند وقتی موضوع جنگ نرم فکر من رو به خودش مشغول کرده دیرم بد نیست یه چیزهایی بنویسم در موردش....

 

دیدید چه شد؟ فکر میکردیم جنگ در همان هشت سال میماند و به آینده کشیده نمیشود.
اما گویا اینطور نیست!
جوانان یک به یک رفتند زیر توپ و تانک...
به جای گرفتن قلم در دست کلاشینکف گرفتند...
به جای رفتن به دانشگاه زیر خاک رفتند...
جای پوشیدن لباس دامادی کفن بر تن کردند...
و نگویم از چشمان منتظر مادرانشان...
از دلتنگی غروب جمعه...
و از دل نازک پر از دردشان...
و در اخر چیزی نماند جز یک پلاک و چند قطعه استخوان...

اما این جنگ به آن هشت سال منتها نشد؛
جنگ هنوز تمام نشده فقط شکل آن فرق کرده است...
و دفاع همچنان باقیست...
چه نبرد سختی...!
کمتر کسی در آن زنده میماند...
تعداد قلیلی تفکر و عقلشان مجروح نمیشود...
و اندک افرادی جانباز این نبرد خواری و ذلت نمیشوند...

بمب های بشقابی در بام خانه هایمان جا خوش کرده است...
عالم غرب در وجودمان نفوذ کرده است...
اینجا چادر ها، تسلیم لباس های نازک و بدن نما شده اند...
اینجا آدم ها، خودشان را در صفحه سرد دو بعدی موبایل هایش اسیر کرده اند...
اینجا کبریت رسانه، اعتقاداتمان را به آتش کشیده است...
اینجا تانک وقاحت، خانواده ها را زیر گرفته است...
اسلحه ساپورت، در چشمان مردان شلیک میکند...
روسری ها عقب نشینی کرده اند...
شکل و شمایل مانتو ها دین و آیینمان را هدف گرفته است...
تیر نگاه های آلوده به سم بی حیایی محاصرمان کرده است...
اینجا دیگر لشکر کشی لازم نیست؛
همین که مادران به لجن کشیده شده اند، برای شروع نبرد سهمگینی با فرهنگ و پایان تلخ این قصه کافیست...!
اینجا کلی تلافات دادیم...!


چه دنیای عجیبی!
چه شد که به این روز دچار شدیم!؟
 به کجا میرویم و به کجا خواهیم رفت!؟
 
آنان رفتند ما بمانیم اما گویی ما مردگانیم و آنان زندگان...
شاید آنان هم محو شدند تا ستاره وجودشان در آسمان ظلم  و بی خردی بشر آلوده نشود...
آخر روح بلند بالای آنان فراتر از این دهر ستم بود...
اما هنوز جنگ باقیست...
راه همان راه است...
مردان واقعی را خبر دهید که اهل پیکار و ستیز بیایند تا خون جوانانمان زیر فساد و بی عفتی لگد مال نشود...

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰

سرگذشت من در کلاس های مجازی مزخرف امسال

اول مهر امسال با سال های گذشته متفاوت بود. اول مهر امسال از پانزده شهریور شروع شد البته ناگفته نماند که برای ما از پانزده مرداد...!
در هر حال شهریور تمام زور خود را زد که بوی مهر را بدهد، اما نتوانست.
اوایل با دردسر های زیادی رو به رو بودیم و این ماجرا برای همه تازه بود ولی کم کم خو گرفتیم.
حالا بگذارید از حال و هوای خودم تو این کلاس ها برایتان بگویم...
وقتی مدرسه پیام داد که کلاس ها از تابستان شروع میشود، من در حال دست و پنجه نرم کردن با عزراییل عزیز و مرگ بودم؛
 در آن موقع بدترین کابوس فقط میتوانست کلاس ها باشد... که بود!
اما از آنجا که کسی اهمیتی نمیداد و درس همیشه مهم تر از همه چیز هست، اعتراضی نکردم 
وگفتم:
 این نکته را بدانم و بمیرم بهتر است...
خب فکر کنم زیادی غر زدم ولی باید بگویم که کرونا چند وقتی مهمان خانه ما بود و هممان را درگیر کرده بود. اولین کلاسی که داشتیم کلاس ادبیات بود.
 دوست ندارم بگویم ولی در آن موقعیت بدترین کلاس بود؛ چون من در شرایط حالت تهوع، دل درد، خستگی ، بدن درد شدیدددد و پا درد وحشتناک، مجبور بودم از ساعت هفت صبح بیدار باشم و فقط بنویسم، انقدر خودکار سنگین بود که نمیتوانستم سریع بنویسم و عقب میماندم... و کلا بیخیال میشدم و میخوابیدم چون شب ها از درد خوابم نمیبرد....
اما خب با تمام فراز و نشیب ها کرونا را شکست دادیم ولی تا آخر کلاس های تابستانی با این ویروس منحوس خیلی خوش گذشت😂
اما حالا برایتان نگویم از خاطرات کلاس ها بعد از کرونا و شروعشان از پانزده شهریور....
تا حالا تصور یک کلاس آن هم با یک مادربزرگ دهه بیستی که هیچ درکی از گوشی و مدرسه ی مجازی و یک پسر دایی دهه نودی که آن هم درکی از درس ندارد را گذرانده اید؟؟
آخه مگه بدتر از این هم میتوانست باشد؟؟
مادربزرگی که مینشست و با من حرف میزد و من مجبور بودم تاییدش کنم و باز هم از نکته ها جا میماندم و پسر دایی ای که از ذوق بازی کردن، ساعت هفت صبح بیدار میشد و مینشست کنار من و هندزفری را میکشید و من همچنان از نکته ها جا میماندم....
نگم برایتان از ساعت ۱۲ به بعد که مادربزرگ شروع میکرد: غذا را کی بیارم و میاوردو میگفت اگر نخوری دیگر من غذا را نمی آورم و حالا باید سر سفره مینشستمو به حرف هایش گوش میدادم. اگرهم نمیرفتم سر سفره، باید کلی غر غر میشنیدم.
حتی موقع درس پرسیدن معلم از من در زنگ ادبیات هم با من حرف میزد و هر چه میگفتم ساکت باشد بیشتر و بیشتر ادامه میداد😐
این بود از سرگذشت من در کلاس های مجازی 
که با کرونا آغاز 
با مادربزرگ ادامه 
و با کور شدن چشمانم پایان میابد
الان میفهمم که مدرسه چه نعمتی بود...
کاش دوباره برگردیم به همان دوران استرس ها و درس خواندن ها...
هیچوقت فکر نمیکردم روزی دعا کنم که بروم مدرسه...

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰