.....اشڪــ ها صورتش را شیــار انداخته بودند؛

سپــس گفت:

از خودم میپرسم چکـــار دارم میکنم؟ مدت های مــدیدی بود که چنین اشتیــاقی را برای ڪسے حــــس نمیکردم.

مڪث ڪرد و ادامـــه داد:

هیــــچ ڪس را به اندازه ای که تو را میــــخواهم، نخـــواسته بودمــ....

همیشه بدون اینڪه بدانم، منتظــــرت بودم؛ تو را نمی شناختم ولی میدانستــم که وجـــود دارے و هر لحــظه ممڪن است بیــــایے!

 

 

# روزهای‌ممنوع‌مــــا