مـــادر چادر گل گلـے اش را که با گــل های آبی و صورتی پر شده بود سرش میڪند، خود را در آیینـــه آراسته میکند و سجـــاده ی گلدوزے شده ی بلندش را که بوی عطـــری را میدهد که حاج آقا از مڪه برایش آورده بود باز میڪند؛ 
قـــرآنش را کنار سجاده میگذارد...
مهـــر و تسبیح اش را در سجاده مرتب میڪند...
در همین حین صدای دلنشین اذان از گلدستـــه های مسجد بلند میشود و فضا را دل انگیز میڪند؛
شاید مادر در همین چند لحظــــه بتواند از فکر پسرش بیرون بیـــاید...
سپس از جایش برخواسته و بعد از چند لحظه نمازش را شروع میڪند؛  
۲ رکعت نماز صبـــح به جـــا مے آورم...

 

......

بعد از نماز ، تسبیح را در دست میگیرد و یک ریز ذڪر میگوید و با هـــر دانه‌ی تسبیح که می افتد یک قطره اشک مادر نیز همراهے اش میڪند...!
عینکش را برداشته و با دستمال تمیزش میڪند قرآن را به دست گـــرفته و شروع میڪند:
بســـم اللــــه الرحمن الرحیــــم 

 

......

مثل همیشه مادر، ڪنار در خوابش برده است....

در انتظــــار پسرش....!
آخــــر میدانید، پسرش سالهاست که او را تنها گذاشته و مادر نیز سالهاست که منتظـــر اوست و کل روز چشمانش را به در میدوزد تا شاید در به صدا در آید و کسی از پسرش خبری بیـــاورد؛
اما دریــــغ از یک صدا...
از یک خبر...
تنهـــا دلگــرمی مادر، تمیز کردن قاب های روی طـاقچه است که هر روز با گل های رز قرمز دور تا دور قاب هارا آراسته میڪند.
نمیتوانم تصــــور کنم این انتظــار مادر چقدر دردناک است که با دیدن تصویر شهــــدا در تلویزیون یا فیلم های مربوط به جنگ، اشکهای مروارید شڪلش جاری میشود و دوباره نگاهش را به سمت در میـــدوزد...
با دیدن مادر شهـــدا، در دلش میگوید خوشا به حالتـــان که پسرتان را تحویل گرفتید و دوباره گوش به زنگ در میشود...
از وقتی پسرش رفته شادے ها و لباس های رنگے اش هم رفته، دیگر مادر آن مادر سابق نیست؛
از وقتی پسرش رفته هر روز را ڪنار در گذرانده در انتظـــار یک زنگ...
مادر از فـــرط سختی انتظـــار تاب نیـــاورد....
حالا دیگر مادر آسمـــانی شده و شاید این انتظار به سر رسیـــده باشد...
مـــادرم....!
به پسرت بگو هواے ما را هـــم داشتـــه باشد...

 

میدانم که کوچکتر از آنم که بتوانم سختی انتظار این بزرگواران درک کنم؛ اما این دلنوشته قسمت کوچکی از زندگی این بزرگواران است که در حد توانم سختی آن ها را توصیف کردم.