دوست داشتم ستارگان را خودم بسازم...
سرشار از عشق و محبت؛

همه شان را در سبدی چوبی میریختم و در دل آسمان شب می ایستادم و در جای جای آن ستارگان را قرار میدادم؛
و ماه را ضمیمه ی وجود آسمان و مادر همه ستارگان در کنج دل فلک قرار میدادم؛
ستارگان را به هر سوی سپهر، پرتاب میکردم تا برسد به مردم شهر!

هر فرد یک ستاره!
و همه یک آرزو میکردندو در ستاره میگذاشتند!
ستاره های آرزو، طلایی میشدند و آنقدر بالا میرفتند تا آرزو ها به خدا میرسید!