اول مهر امسال با سال های گذشته متفاوت بود. اول مهر امسال از پانزده شهریور شروع شد البته ناگفته نماند که برای ما از پانزده مرداد...!
در هر حال شهریور تمام زور خود را زد که بوی مهر را بدهد، اما نتوانست.
اوایل با دردسر های زیادی رو به رو بودیم و این ماجرا برای همه تازه بود ولی کم کم خو گرفتیم.
حالا بگذارید از حال و هوای خودم تو این کلاس ها برایتان بگویم...
وقتی مدرسه پیام داد که کلاس ها از تابستان شروع میشود، من در حال دست و پنجه نرم کردن با عزراییل عزیز و مرگ بودم؛
 در آن موقع بدترین کابوس فقط میتوانست کلاس ها باشد... که بود!
اما از آنجا که کسی اهمیتی نمیداد و درس همیشه مهم تر از همه چیز هست، اعتراضی نکردم 
وگفتم:
 این نکته را بدانم و بمیرم بهتر است...
خب فکر کنم زیادی غر زدم ولی باید بگویم که کرونا چند وقتی مهمان خانه ما بود و هممان را درگیر کرده بود. اولین کلاسی که داشتیم کلاس ادبیات بود.
 دوست ندارم بگویم ولی در آن موقعیت بدترین کلاس بود؛ چون من در شرایط حالت تهوع، دل درد، خستگی ، بدن درد شدیدددد و پا درد وحشتناک، مجبور بودم از ساعت هفت صبح بیدار باشم و فقط بنویسم، انقدر خودکار سنگین بود که نمیتوانستم سریع بنویسم و عقب میماندم... و کلا بیخیال میشدم و میخوابیدم چون شب ها از درد خوابم نمیبرد....
اما خب با تمام فراز و نشیب ها کرونا را شکست دادیم ولی تا آخر کلاس های تابستانی با این ویروس منحوس خیلی خوش گذشت😂
اما حالا برایتان نگویم از خاطرات کلاس ها بعد از کرونا و شروعشان از پانزده شهریور....
تا حالا تصور یک کلاس آن هم با یک مادربزرگ دهه بیستی که هیچ درکی از گوشی و مدرسه ی مجازی و یک پسر دایی دهه نودی که آن هم درکی از درس ندارد را گذرانده اید؟؟
آخه مگه بدتر از این هم میتوانست باشد؟؟
مادربزرگی که مینشست و با من حرف میزد و من مجبور بودم تاییدش کنم و باز هم از نکته ها جا میماندم و پسر دایی ای که از ذوق بازی کردن، ساعت هفت صبح بیدار میشد و مینشست کنار من و هندزفری را میکشید و من همچنان از نکته ها جا میماندم....
نگم برایتان از ساعت ۱۲ به بعد که مادربزرگ شروع میکرد: غذا را کی بیارم و میاوردو میگفت اگر نخوری دیگر من غذا را نمی آورم و حالا باید سر سفره مینشستمو به حرف هایش گوش میدادم. اگرهم نمیرفتم سر سفره، باید کلی غر غر میشنیدم.
حتی موقع درس پرسیدن معلم از من در زنگ ادبیات هم با من حرف میزد و هر چه میگفتم ساکت باشد بیشتر و بیشتر ادامه میداد😐
این بود از سرگذشت من در کلاس های مجازی 
که با کرونا آغاز 
با مادربزرگ ادامه 
و با کور شدن چشمانم پایان میابد
الان میفهمم که مدرسه چه نعمتی بود...
کاش دوباره برگردیم به همان دوران استرس ها و درس خواندن ها...
هیچوقت فکر نمیکردم روزی دعا کنم که بروم مدرسه...