کم کم قرص خورشید جایش را به پنبه های دودی رنگ در آسمان میداد. گرده های آفتاب در هوا پخش بودند و سایه ی سرد آسمان رویشان سنگینی میکرد.
 آسمان بغضش ترکید...
بغضی از جنس حسرت و تنهایی...
 بغضی از جنس ناراحتی و بیقراری...
شاید با بی میلی میبارید؛ آخر کار آسمان زمان باران سخت است. وقتی پیرمرد دست فروش را ببینی و مجبور باشی روی سرش که با پلاستیکی پوشانده، بباری...
وقتی خانه ای بدون سقف ببینی و مجبور باشی روی اعضای خانه با بی رحمی بباری...
وقتی کودکان خسته را که در خیابان ها پرسه میزنند تا کسی دلش به رحم بیاید و از آنها گل بخرد،  ببینی و مجبور باشی بر سرشان بباری...
و خلاصه که خیلی چیز ها ببینی و مجبور باشی بدون چون و چرا به فرمان امپراطور آسمان ها روی آنها بباری...!
کنار پنجره نشسته بودم و غرق در افکار خود!
نمیدانم اگر من هم جای آسمان بودم و اینهمه ظلم را میدیدم باز هم از دستور پادشاه هستی اطاعت میکردم؟!
همان بهتر که من جای آسمان نبودم شاید اگر بودم نافرمانیم از آفریننده ام موجب سرافکندگی ام میشد و دیگر مخلوق خوبی نبودم.
آخر این چه مخلوقیست که از خالقش پیروی نکند؟!
با صدای رعد و برق از عالم رویا به دنیای راستینگی پرتاب شدم...
چرخ گردون خشمگین تر و سهمگین تر از همیشه به باغ غرش میکرد. 
شبنم هاروی گلبرگ های یاس غوطه ور بودند...
برگ های زرد و نارنجی پاییزی در هوا پراکنده بودند.
دیگر وقتش بود شهبانوی پاییز، قصر را ترک کند و جایش را به دوشیزه زمستان، در کاخ فصل ها بدهد.
پنجره ی رو به باغ پر شده بود از یاقوت های عشق...
کمی بعد پرده بخار روی پنجره کشیده شد...
به خودم که آمدم دیدم شومینه کنج اتاق پر بود از چوب های کوتاه و بلند که جانشان در آتش عشق میسوخت!
ناگهان چشمم به فنجان قهوه افتاد! که کز کرده بود روی میز و در خلوت خود، خوش بود.
 انتظارش را نداشتم، هنگامی که غرق در آفاق خیالم بودم کسی آمده بود و فنجان را آنجا تنها گذاشته و رفته بود...
به خود که آمدم، پتوی گلبافت گل بهی که مادربزرگ برای تولدم هدیه آورده بود را روی شانه هایم حس کردم اما این من نبودم که آن را بر شانه هایم نشانده بود!!
این مادرم بود...
او فهمیده بود باز هم من در عالم خودم غرق شدم و پاورچین پاورچین به اتاق آمده بود...
پتو رو بر شانه هایم نشانده بود و چوب ها را در دل شومینه نهاده بود...
و با فنجان قهوه، پذیرای دل کوچک من شده بود.
آری این است عشق مادر... 
هنگامی که انتظارش را نداری و در مخیله ات هم نمیگنجد، او به فکر توست!!!
پرده حریری بخار را که روی پنجره اتاقم کشیده شده بود، با انگشتم پاره کردم و قلب پرمهر و غمخوار مادرم را در وجود پنجره نقاشی کردم...