سال ها بود که به ساحل می آمد...
هرگاه وقتش آزاد میشد یا دلش تنگ میشد، سریع کوله بارش را میبست و دل به جاده ها میسپارد، و همه میدانستند مقصدش کجاست!

اما آن روز متفاوت بود! حالش با روز های دیگر فرق داشت...
سکوتش از همیشه پر صداتر...!
و چشمانش از همیشه پر حرف تر...!
چند سالی میگذشت از آن واقعه، ولی مگر میشد فراموشش کرد! بحث، بحث یک عمر زندگی بود که در یک لحظه تمام شد...
همیشه نگاهش به دریا نگاهی غمناک بود آمیخته با انتقام و حرص...
اما آن روز نه! آن روز کینه توزی در چشمانش نبود فقط ایستاد و خیره به امواج سرد دریا...
دلش به بزرگی همان دریا بود که با سختی سنگ شکسته نمیشد؛ بلکه قوی تر میشد؛ روزگار اینجوری اش کرده بود...
ماهی نحیفی بود در دریای زندگی! اما کوسه ها یادش دادند که دریا به همین زیبایی و آرامی نیست که در داستان ها میگویند، همیشه با خوشی به پایان نمیرسد، آنقدر در مسیر زشتی میبینی که مجبور میشوی تو هم قلب مهربانت را با بی میلی با لفافی از سنگ بپوشانی!
این ظاهر دریا بود، که ماهی قرمز کوچولو رو خوش نشان میداد، اما هیچگاه نگفت که این ماهی کوچک در اعماق آب ها نهنگی شده با قلبی سیاه و سرد؛ همچون نهنگی که یونس (ع) را بلعید... 
نهنگی خودخواه و دیو سرشت، که برایش زندگی ماهی ها بی اهمیت بود و در عالم هستی، تنها خودش را می پنداشت... 
آری! این بود خصلت دریای زندگی! که از دختر کوچولوی نازک دل ، شیرزنی دلیر ساخت!
اما هنوز هم خیزاب های کوتاه و بلند مثل خنجر وجودش را زخم میکرد...
باد لابه لای موهایش می پیچید و تار های نازکش را به رقص در میاورد... 

تارهای نازک و شکننده اش حسرت نوازش مادرانه را در میان مشغله های زندگی احساس میکردند... از کودکی به آغوش کشیدن کسی، وقتی دلتنگ و سراسیمه بود، آرزویش بود...

اما افسوس که دفتر روزگار بی رحم تر از آنچه هست برایش نمایان شد...
دست خنک نسیم را روی صورتش حس میکرد اما توجهی به آن نداشت...

رایحه ای مست کننده در ساحل پیچیده بود، گویی دریا تحفه ای برایش آورده بود... 

تحفه ای به رنگ عشق!

انگار میدانست آن روز چه روزی است!

آن رایحه ، عطر تن مادرش بود! شمیمی آکنده از محبت اما پر از درد و دلتنگی!
بالاخره آب نوک انگشتانش را نوازش کرد و وادارش کرد کمی جلوتر برود.... 
چشمانش به بی انتهایی دریا دوخته شده بود....
منتظر آن قایق چوبی بود! همان قایقی که سالهاست انتظارش را میکشید تا شاید از دل آب بیرون بیاید و به سمتش روانه شود و بگوید اینهمه مدت تو در خواب بودی و این ها کابوسی بیش نبوده است!
همان قایقی که در دامن شب روی آب های تند خوی دریا غوطه ور بود اما آن روز چرخ فلک بر مراد او نچرخید و قایق را چرخاند!

قایق وارونه شد و زندگی او هم گویا با آن قایق واژگون شد...!

از آن روز ، از آن دقیقه و از آن لحظه همه چیز برایش دگرگون شد و دنیا را به چشمی دیگر نگریست!
این دریای بر آشفته مادر و پدرش را از او گرفت.
آرامی دریا، دلش را به لرزه انداخت و بعد از سال ها سکوت و خویشتنداری فوران کرد...
بغضش ترکید! بغضی که خیلی وقت بود گلویش را می فشارد...
بغضی از جنس حسرت و تنهایی...!
بغضی که همیشه قورتش میداد تا مردم نگویند چه دختر ناتوان و ضعیفی....!
مگر یک دختر چقدر میتواند تنهایی و غم را تحمل کند....!
خودش را روی شن و ماسه ها انداخت...

داد زد! فریاد کرد! انعکاس صدایش تا کیلومتر ها آن طرف تر رفت!

تا اعماق دریا ندای پر اندوه و آهش شنیده میشد...
 اشک هایش روی سنگریزه ها میچکید، اما در لا به لای سنگریره ها گم میشد!
یک مشت شن و ماسه را در مشتش فشرد و با تمام توانش پرتاب کرد؛ اما دریغ که دریا جان سخت تر از این حرف ها بود....
 آرام شد، گویی آن بغض نکبت بار کار خودش را کرده بود و دخترک را از بند زندان سکوت رها ساخته بود...
دیگر با واقعیت کنار آمده بود، چیزی در درونش بیداد میکرد که زندگی جریان دارد و نباید زندگی ات را صرف یک انتظار بی پایان کنی...

دریا همه چیزش را گرفت اما درس هایی به او داد که بهای سنگینی داشت...
انگار آن روز روح پدر و مادرش را در دریا احساس میکرد؛ هیچوقت نتوانست آنها را پیدا کند برای همین بود که دریا لحظاتی آرامش را نصیب فکر پریشانش میکرد...!

روح پدر و مادرش هنوز از ژرفای تاریک آن بحر ستم محسوس بود!