رو به روی پنجره نشسته بود؛ بهترین جایی که   
مشتری های کافه کوچک حومه شهر، برایش دست و پا میشکستند؛ آن کنج، مقابل یک خیابان پرازدحام، با یک فنجان چای گرم در میان سوز سرما، اگر هم یک کتاب با خود داشت، دیگر همه چیز عالی میشد! چه جایی بهتر از آنجا! 
از دور و از پشت شیشه همه چیز فریبا بود .اما از وقتی وارد کافه شده بود انگار از آن دنیا وحشتناک و پر سر و صدای بیرون لحظاتی نجات یافته بود...
منظره ی دلنشینی بود؛ چه جلوه ای زیباتر از این که روبه رویت آسمان در حال باریدن باشد و عشاق درگیر عشق بازی کردن زیر باران باشند و تو در فضای دنج و آرامی مشغول دیدن آنها...
یه گوشه ای تنها کز کرده بود و با فنجان چای چشم انداز دلچسب بیرون را نظاره میکرد.
غرق در خیالاتش بود و فنجان را تا حد ممکن به صورت سردش نزدیک میکرد تا بخار گرم چای، نوک بینی قندیل بسته اش را گرم کند.
گونه هایش از شدت سرما گل انداخته بود.
با آن کلاه نارنجی و ژاکت سرمه ای دلبری میکرد...
کلاه نارنجی کار دست مادربزرگ بود که با کلافی از عشق و محبت و با دستان پینه بسته اش بافته بود. دستان پینه بسته مادربزرگ چندین سال بود که دیگر نوازشگر پیچ و خم خرمن گیسوانش نبود.
زلف چلیپایش که به رنگ شب بود از بند کلاه رها شده بود و دور گردن نحیفش خودنمایی میکرد و همچو لفافی تیره و تار، خورشید عذارش را احاطه کرده بود...
مثل همیشه زیر لب با خود آواز مورد علاقه اش را زمزمه میکرد؛ کم کم صدایش بلندتر میشد تا اینکه توجه اشخاص داخل کافه را به خود جلب کرد؛
هرکس از کنارش عبور میکرد متوجه اش میشد و با خود می اندیشید خوش به حالش چه زندگی خوبی دارد بدون دغدغه و دل نگرانی...!
مردم او را به چشم یک آدم آسوده و فارغ از دنیا می نگریستند.
برایشان اینهمه نشاط و بی اهمیتی که دخترک داشت، عجیب بود چون دائما غرق روزمرگی هایشان بودند...
اما چه کسی از دل او خبر داشت؟!
نجوای چکه چکه های قطرات باران وقتی از سقف آسمان به چاله های زمین پرتاب میشد را حس میکرد...
یاد کودکی اش افتاد که روز های بارانی با آن چکمه های سفید همراه مادرش در گودال های پر آب کنار خانه شان میپرید و وقتی خسته میشد سریع روی نیمکت سبز که سایه بانش یک درخت تنومند بود مینشست؛ آن درخت دسترنج چندین و چند ساله مادرش بود که با گرمای محبتش، درخت را به ثمر رسانده بود، درخت اکنون فرتوت و کهنسال شده بود...
 مادر کفش های او را با دستمال پارچه ای تمیز میکرد و جوراب های بلندش را عوض میکرد؛ که شب را با پا درد نخوابد، اما چندی بعد، دوباره لبریز از شور و اشتیاق میشد و چکمه هایش نیز سرشار از آب...
گذشته را مرور میکرد که با صدای پارس سگی از گذشته ها به حال پرتاب شد...
پیدا بود که صاحب سگ، قلاده آن حیوان بیچاره را میکشید که هر چه زود تر به خانه برسند و حیوان بینوا خیس آب شده بود؛
صدای شلپ شلپ آب وقتی افراد از کنار کافه گذر میکردند می آمد.
آواز قطراتی که روی چتر عابران میچکیدند، گوش هایش را نوازش میکرد؛ یعنی آن قطره های کوچک سرنوشتشان چه بود؟ بعضی داخل جوی آب، برخی در دریاچه نزدیک شهر و برخی دیگر در فاضلاب....! کاش هر جا که میروند حالشان خوب باشد. بالاخره دست تقدیر است و نمیشود با آن ستیز کرد...!
 تا چایش به پایان برسد قدم های مردم را میشمارد و از نقاشی بیرون پنجره لذت میبرد...
همهمه مردم سکوتش را برهم میزد و او هم با کارهایش افکار را درگیر خود کرده بود...
به گونه ای او را تماشا میکردند که گویی از سیاره ای دیگر آمده بود و از مشکل و گرفتاری چیزی سرش نمیشد...
چه نگاه های غریبانه ای...!
سراچه ذهن مردم را کاملا سرگرم خود کرده بود و دیواری از ابهام را در سر آنها ساخته بود...!
ناگاه فنجان چای را در خلوت شب به حال خود رها کرد و عصای سفیدش را در آورد...
عصایش را باز کرده و تلو تلو خوران به در نزدیک شد؛ با دستان ضعیف و کوچکش، در چوبی سنگین را باز کرد...
در سیاهی شب لا به لای دانه های کوچک و شفاف باران گم شد...
انگار با پتکی آن دیوار شیشه ای، در اذهان را شکسته بودند...
آدم ها با حیرت و با دهانی باز، مبهوت او شدند؛ تا کم کم از پرده نگاه ها پنهان شد...
آن دخترک، روشن دلی بود که با چشمان خالی از کدورت و تنفر، جهان بی رنگ و آکنده از زشتی را رنگارنگ و سرزنده میدید...
کاش به جای دو دیده مشحون از نفرت و قلبی تهی از عشق و مهرورزی، دلی داشتند به وسعت بی کرانی دید او...!