چند وقتی از جشن عروسی شان میگذشت...
این مرد تمام زندگی اش شده بود.
خواب و بیداری برایش فرقی نداشت، در هر شرایطی قربان صدقه اش میرفت.
خار به پایش میرفت گویی خنجری در قلب این زن فرو کرده بودند...
آخرش هم، همین شعله عشق در وجودش، تار و پودش را سوزاند...
هر چقدر میگفتم این مرد ذره ای لیاقت این همه محبت تو را ندارد، به گوشش نمیرفت که نمیرفت!
گفتم بالاخره یک روز به حرف های من میرسی، تو جان به قربان او میروی ولی این نامرد وهله ای به پای درد دل هایت نمینشیند...
حدس میزدم که خودش هم این را فهمیده بود. اما به رویش نمی آورد، شاید نمیخواست که پدر و مادر پیرش را در این سن گرفتار سازد یا باعث بی آبرویی آنها شود، شاید هم عشق، چشمانش را کور کرده بود...
اما این چگونه عشق و علاقه ای بود؟! که فقط یک نفر برای دیگری میمرد اما آن یکی حتی او را نگاه نمیکرد...
 گاهی گله میکرد، اما بعدش بی درنگ میگفت: خدا بزرگ است، شاید حکمتی باشد.
این جمله آرامش میکرد، مثل آبی که شراره های آتش را فرو می نشاند. 
وقتی میدیدم نصحیت هایم گوش شنوا ندارد از سرزنش کردنش دست کشیدم. 
چندین روز گذشت؛ به من زنگ زد و با کلی شور و هیجان گفت که تولد شوهرش در همین هفته است و این اولین تولد در نخستین سالهای زندگی مشترکشان است.
حسابی برنامه ریزی کرده بود که به قول این خارجی ها سوپرایزش کند! 
از من نیز کمک خواست تا در خرید همراهی اش کنم؛ اما حس خوبی نسبت به آن روز نداشتم و میدانستم این چیز ها روی قلب سنگ آن مرد بی روح اثری ندارد. برای همین هر طوری که بود دست به سرش کردم و گفتم که برای نگهداری از مادربزرگم این هفته نیستم؛ منتها دائم سراغش را میگرفتم و در جریان کارهای او بودم که واکنش همسرش را نسبت به این جشن ببینم...
خیلی دوست داشتم به او ثابت شود که سخت در اشتباه است و این زندگی فرجامی جز پشیمانی ندارد.
اما نه به این قیمت!
آن روز بدون من برای خرید از خانه راهی بازار شد، از صبح تا بعد از ظهر را در مغازه ها سرک میکشید تا بهترین لوازم را تهیه کند...
 بعد از ظهر با هزاران امید و آرزو و با چهره ای بشاش، در رویاهای خود که قرار است خاطره ی این شب را در اولین سال زندگی سردشان به یادگار بگذارد، به سمت خانه میرفت.
اما از آن شب دیگر خبری از او نشد؛ منتظر یک پیام از طرفش بودم ولیکن انتظار برای زنگ و پیغام نتیجه ای نداشت؛ به ناچار بعد از نگرانی های فراوان دست به دامن همسرش شدم...
میگفت: هنگام برگشت از بازار توپ فوتبال پسر بچه ای به صورتش برخورد کرده بود و شبکیه چشمانش را پاره کرده بود...!

در همان لحظه اول دریافتم که خورشد بخت او غروب کرده است...
از شدت غصه تاب نیاوردم و باید به دیدنش میرفتم....
 سریع خودم را به بیمارستان رساندم حتی یادم نمی آید چگونه به آنجا رسیدم. آنقدر هول بودم که آن صحنه ها را اصلا به خاطر ندارم...
هنگامی که رسیدم متوجه شدم که گویا روزگار به خاموش کردن نرگس چشمانش بسنده نکرده است!
همسرش در انتظار همچنین واقعه ای بود تا نامه مرگش را امضا کند... 
برگه ای سفید که هستی اش را سیاه میکرد...
آخر چقدر این مرد بی وجدان بود که جواب خوبی های این زن را اینگونه داد!
راستش خیال میکنم در این روزگار رسم شده است جواب خوبی را با بدی بدهند...
طلاقنامه را امضا کرد و تنهایش گذاشت؛ اما هیچگاه به او نگفت که چشمانش را برای خوشحالی آن بی وفا فدا کرده است... 
هیچوقت منت دو دیده بی فروغش را روی سر آن نمک نشناس نگذاشت!

گمان میکنم این همه صبر برای تحمل آن حجم از مشکلات را خدا به او عطا کرده بود؛ اگرنه شکیبایی در برابر این بلایا و مصیبت ها کار آسانی نیست...
آن شب قرار بود شمع های تولد آن مرد نامرد فوت شود؛ اما شمع های زندگی خودش خاموش گشت...
آن شب قرار بود خاطره ای در اولین سال زندگی مشترکش به یادگار بگذارد؛ ولی تلخ ترین خاطره را در عمرش به جا گذاشت...

آن شب قرار بود پیوند میانشان را محکم و ناگسستنی سازد منتها این پیوند برای همیشه گسسته شد...
هنوز هم قاب عکس آن سنگدل که مهرورزیش، ذره ای تاثیر در دل بیمار او نگذاشته بود را دستش میگرفت و گرد و خاک عکس را با دست های لطیفش پاک میکرد...
خیلی وقت بود که از آن رویداد ناگوار میگذشت؛ با دو دیده ی تاریکش می سوخت و می ساخت ولو اینکه لب به شکایت نمی گشود؛ اما توان فراموشی آن بی مروت را نداشت...
زندگی اش را پای او گذاشته بود.
چشمانش را قربانی کرد تا دلش را بدست آورد...
اما آن‌ناکس چکار کرد!؟ جز امضای رقعه نابودی این زن...!
بعد از این وقایع، زیاد به او سر میزدم؛ اما نوازش قاب آن پست فطرت برایم غیرقابل تحمل شده بود؛ چون از تمام زندگی اش آگاه بودم برای همین بود که تاب دیدن کسی را نداشتم که دوست مرا آزرده خاطر کرده باشد...
و گاهی به خون آن بد سرشت تشنه بودم...
 در یکی از آن روز ها دلیل کارش را پرسیدم؛
پاسخ جالبی به من داد که مرا به ساعت ها سکوت وا داشت و بغض گلویم را می فشرد...
گفت: دلم برایش نمیسوزد و حتی اگر پشیمان شود، دیگر حاضر نیستم با او زندگی کنم، ولیکن زمانی که عکسش را حس میکنم یاد زخم هایی می افتم که روی قلبم گذاشت و رفت....


هیچگاه نمیخواستم اینگونه بفهمد که هر آدمی شایسته دل بستن و محبتش  نیست...
خیلی زود غم و اندوه دنیا را دید زودتر از آنچه که فکرش را میکرد...