فکرش را نمیکردم به این زودی تنهایش بگذارم.

طولی نکشید که روزگار بی وفایی اش را نشانم داد، هرچند من کمی از زندگی دنیا را تجربه کرده بودم؛ اما افسوس که اجل به او مهلت دم زدن نداد، چه رسد به زندگی در این روزگار بی رحم..‌.

دوست داشتم بجز رنگ عذاب، زیبایی های هستی را هم ببیند؛ دریغا! که از جهان فقط چهار فصلش را دید که باز هم حسرت بوییدن گل ها در بهار ، طمع شیرین میوه های تابستان، قدم زدن زیر برگ های زرد و نارنجی خیس خورده پاییزی و برف بازی با دوستانش را در حالی که دستان کوچک و نحیفش از سرما قرمز شده ، بر دلش ماند...

بعد از من قرار بود پدرش جای مرا برایش پر کند، عهد بست که برایش هم پدر باشد هم مادر؛

 آه! که نه تنها جای من، بلکه نقش خودش را هم درست ایفا نکرد...

طفلکی دخترم در این مدت که من نبودم تنها شده بود و کسی را نداشت که برایش شعر بخواند...

کسی نبود که موهای پریشانش را با لطافت، شانه مهر زند و شکوفه های بهاری را بر زلف بافته شده اش بنشاند...

دیگر کسی را نداشت که هنگام خواب، برایش لالایی بخواند تا با ندای عشق در خواب فرو رود، نه از غم و اندوه تمام ناشدنی...

مگر چند سالش بود که شب ها با درد و شیون، دریچه نگاهش را میبست...

کسی نبود تا بر گلبرگ گونه اش بوسه ای به گرمی آفتاب بزند، نه اینکه اشک ها بر لاله عذارش شیار بیندازند...

 حتی نمی گذاشتند بیاید و با من درد و دل کند تا شاید این ندیدن ها راهی باشد که مرا از یاد ببرد و به این خانواده جدید عادت کند...

من میدیدم که آن زن چگونه این دخترک پنج شش ساله را در نبود پدرش اذیت میکرد و زمانی که پدرش در خانه حضور داشت با او رفتاری پسندیده داشت!

میدیدم در خلوت خود، چگونه در خفا، داخل کمد مینشست و ناله سر میداد...

این گریه هایش مرا دیوانه میکرد؛ اما چکار میتوانستم بکنم که دستم از آن ابلیس آدم نما کوتاه بود...

بعد از مدتی خدا به شوهرم و آن زن فرزندی بخشید؛ آن بچه، نقطه شروع بی اعتنایی ها به دخترم بود. کم کم وابستگی شوهرم نسبت به دخترک کمتر شد. تمام توجهش به آن نوزاد جلب شد و شبانه روز قربان صدقه اش میرفت؛ ولی یکبار هم به طفل معصوم من 'دخترم' نگفت.

 جگر گوشه ام در خانه غریب شد، تنهاتر از تنها شد و در خود فرو میرفت...

هر قدر آن زن بی وجدان او را میرنجاند لب تر نمیکرد و حرفی به پدرش نمیزد؛ شاید میدانست که پدر باورش نمیکند و دیگر جایی در قلب او ندارد. آخر درِ قلب پدر خیلی وقت بود که به روی او بسته شده بود. خانه دلش را آن زن و فرزندش تصرف کرده بودند و حتی رخصت نمیدادند که دختر کوچولوی من هم دست نوازش پدر را احساس کند...

وقتی لباس های مورد علاقه دخترم را بر تن فرزندش می نشاند، من شعله خشم و نفرت را در وجود این بچه پنج شش ساله میدیدم، نگاه های آکنده از اندوه و حسرت او، بر جانم آتش می افروخت.

هنگامی که دخترم از ترس اینکه آن زن موهای زیبا و بلندش را بکشد، پنهانی با قیچی زمخت خیاطی که با دست های لرزانش به سختی بلندش میکرد، موهایش را کوتاه میکرد،  سینه ام چون قلب شقایق میسوخت و روحم مملو از حزن و دلتنگی میشد.

برای یک دختر بچه، دردناک ترین لحظه نگریستن به تار های گیسوانش، روی زمین بود...

وقتی که غنچه های اشک، در نرگس چشمانش شکوفه میزد و بغض گلویش را می فشرد ولی خودش را نگه میداشت که مروارید های غلتان از دیدگانش نچکند، تاب دیدن بی قراری اش را نداشتم، قلبم از شدت خشم و پریشانی، سینه ام را پاره میکرد.

زمانی که لباس هایش را عوض میکرد و جای زخم هایش را می نگریست که همگی نمایانگر سنگدلی آن زن بود، انگار از درون، کسی مدام با خنجری تیز مرا زخم میزد؛ میخواستم لحظه ای به آن دنیای وحشتناک برگردم و تقاصش را از آن زن پست فطرت پس بگیرم....

چند وقتی میشد دخترم را نیاورده بودند تا با من همدردی کند، تا آن گودال حضیض من دل بیقرارش را تسکین بخشد...

 برای همین شب هنگام که از فرط خستگی خوابش برده بود پاورچین پاورچین در رویای اسب تک شاخ و باران کاپ کیکش اش نمایان شدم...

از لا به لای ابر های خامه ای و درختان شکلاتی رد میشد و با پیراهن صورتی، در آن سرزمین رویایی جولان میداد. گیسوانش را در خواب همچنان بلند می پنداشت؛ 

به دنبال من می آمد تا در آغوشش بگیرم...

با خوشحالی به سمتم میدوید یک سال نتوانسته بود مرا ببیند. حسرت صدا زدن 'مامان' بر دلش مانده بود.

اما دیواری شیشه ای بین ما فاصله انداخته بود، هر چه قدر هم می دوید نمی توانست به من برسد؛ گویی با دویدن های بیهوده خودش را خسته میکرد و پاهای کوچکش مثل نهال تازه روییده بی جان تر میشد...

 در غوغای خوابش، ناگاه چشمانش در سرمای اتاق گشوده شد...

 

چند شب از آن خواب گذشت. 

بیچاره دخترم التماس پدرش میکرد که برای چند دقیقه هم که شده نزد من بیاید؛ اما او مثل همیشه فرزندم را دست به سر کرد.

همیشه برای کاری که نمیخواست انجام دهد به بچه قول هدیه و بادکنک میداد و این قول هایش در همان وهله اول فریبنده بود؛ تا گریه  بچه بند می آمد، قول های پدر هم فراموش میشد و به تاریخ می پیوست... 

آنقدر از این قول و پیمان ها میداد، که دیگر حسابش از دستش در رفته بود.

در همین شب ها بود که بار دیگر در خواب دخترم ظاهر شدم و باز هم در میان رویای شیرینش مرا ترجیح داد و به سمتم می آمد ولیکن این بار با دفعات قبل متفاوت بود...

با قدم هایی سرشار از فراغ بالی و آسودگی به سوی من روانه میشد...

باورش برایم دشوار بود که چگونه، وقتی در سرزمین صورتی میان لباس های پف پفی که در کاخ فلک با چوب سحرآمیزش جادو میکرد، مرا برگزید...

کاش زندگی اش هم به اندازه خیالتش لذت بخش و خوشایند بود؛

کاش طعم زندگی اش به شیرینی رنگ صورتی بود نه به تلخی رنگ سیاه پلیدی...

این بار آهسته و پیوسته به سمتم می آمد...

اضطراب و نگرانی، مانند دفعات پیش در دریای چشمانش موج نمیزد؛ انگار به او الهام شده بود که از این پس به جهان دیگری میروی که تا همیشه در بر مادرت ماندگار شوی...

هیچگاه از یاد نمیبرم که بدن سرد و کوچکش در آغوشم میلرزید و با گرمای محبت من آرام شد...

رایحه عشق مادر فرزندی در فضا پیچیده بود...

تا میتوانست گریه کرد و در میان اشک هایش به من میخندید؛

یک تناقض بی نظیر در عین حال باور نکردنی...

نمیتوانستم از چهره اش دل بکنم، نگاهم به گوهر ناب چشمانش گره خورده بود...

حال عجیبی داشتیم...

هم من که او را چون سایه بانی امن، از آفتاب سوزان محافظت میکردم و هم او که بی پناهی بود و به آغوش گرم و فراخ من پناه آورده بود...

آن شب آخرین شب تنهایی اش بود...

واپسین شب غریب بودنش در خانواده...

و کابوس تلخ و بی پایانش به پایان رسید...

دیگر کسی نبود که آزرده خاطرش کند...

 در کنارم ماند و شیرینی این خواب را به تلخی دنیا برتری گزید.

حال مادری داشت که غمخوارش شده بود...

مادری که بند بند وجودش وابسته به عطر تن دخترش بود...

 

او هرگز به خود باز نگشت و تا ابد کنارم ماند...

هر دو فارغ شده بودیم؛ من از عالم زشتی ها و او از مردم جفاکار...