تو چه دانی!؟ که مرا جز تو نباشد کام یاری!
تو چه دانی!؟ ز ندامت، همچو بارانی بباری!
تو چه دانی!؟ بنشینی و ز حسرت نمازی بگذاری!
تو چه دانی!؟ چو مرادی، دَرِ قلبم، به یک راز بمانی!

نه مرا هست نگرانی، که بدانم تو کجایی!؟
نه تو را هست قراری، که نمایی ننمایی!
نه مرا بُود شکایت، که چرا ز من جدایی!؟
نه تو را بُود حکایت، که چگونه است رهایی!

دل اگر بهانه گیرد، ز تو زین بی اعتنایی
بخدا که خواهمش کشت، زین همه داد و فغانی!
نه تو آنی، که بگردی، نادم از کردار ننگین
نه من آنم، که پذیرم، ز تو این توبه ی گرگین!