یکی از بهترین لحظات زندگی هر انسانی سفر کردن است. خیلی از خاطرات این سفرها تا مدتها، شاید به عنوان یک سوغاتی از آن در ذهنم ماندگار میشود. زمان آخرین سفرم را یاد ندارم ولی گاهی مرورش میکنم که در صندوقچه ذهنم خاک نخورد.
اینها را گفتم که بگویم امروز ظهر ناگهانی به سرم زد به سفر روم. هیچ مکان و زمانی هم در نظر نداشتم فقط میدانستم که امشب باید راهی شوم. راهی کجا؟ خدا میداند...
زیاد اهل کارِ خانه نیستم؛ زیاد که چه عرض کنم به عنوان یک دختر جوان شاید برای درست کردم یک املت هم به فیلم آموزشی نیاز داشته باشم. حقیقتش در آشپزی کُند ذهنم.
دیگر وقتش بود؛ آب و جارو را میگویم.
جارو که میکشیدم، میزان کثیفی خانه را میتوانستم از روی خرخر جارو برقی که آشغال‌های ریز را قورت میداد حدس بزنم.
شاید باورتان نشود اما وقتی جارو تموم شد احساس کردم چند سانتی به زمین نزدیک‌تر شده بودم. احتمالا از اول تابستان خانه رنگ جارو ندیده بود.
از گرد و خاک میز و آیینه نگویم برایتان!
وقتی آیینه را با دستمال مرطوب قرمز که بعد از دو ساعت گشتن داخل کشوی لباس‌هایم پیدایش کردم، تمیز کردم متوجه چیز جالبی شدم؛ اینکه آن خال ریز سیاه برای صورت من نبود.
روپشتی‌ها و رومبلی‌ها را درآورده و در ماشین لباسشویی انداختم بعد از خشک شدنشان خواستم دوباره آنها را بر تن عریان پشتی‌ها و بدن مبل‌‌های دست نخورده بکنم با خودم فکر کردم مگر "من" چه چیزی از مهمان کم دارم که هیچوقت روی زیبای این مبل‌ها را نمیبینم یا چرا من طرح گل‌های فرش را به یاد ندارم.
چای را دم کردم و سراغ اتاقم رفتم.
کتاب‌هایم را از قفسه بیرون ریختم.
"عروس بیستم" همان که دو سال است حسرت خواندنش روی دلم مانده بود؛
برداشتمش.
همراه یک کلوچه نادری، در یک لیوان بزرگ که از پارچ دست کمی نداشت، چای ریختم؛روی میز کنار مبل گذاشتم. با یک پیراهن گلبهی گلدار از فرط خستگی خودم را روی مبل انداختم و عروس بیستم را دست گرفتم.
داستان از یک کاروان شروع شد تا قصری در هند و عشق یک دختر نوجوان به شاهزاده‌ی هندی...
فرهنگ و نوع پوشش و آداب رسوم هند و ایران... شاید اوایل قرن ده و یازده باشد
دقیقا دوره‌ی مورد علاقه‌ی من در تاریخ

گرم خواندن بودم؛ بامممببب....
لیوان چای ریخت و تمام زحمات چندین ساعته‌ی من بر باد رفت. ترکیبی از چای و کلوچه نادری که باید در معده‌ام میبود حالا روی کف فرش و نیمِ دیگرش روی مبل شناور بود...
و الان میفهمم که چرا رومبلی و روفرشی اختراع شده بود.
برای افراد بی‌عرضه‌ای مثل من...
به هر حال مهم این بود که چند صفحه بیشتر از کتاب نمانده بود ولی من همچنان خانه بودم.
اگرچه سفری نرفته بودم اما عروس بیستم چند ساعتی من را به دنیایی دیگر برده بود؛ به زمانی دور در هندوستان...
و روح و وجود مرا به شهری که پر از مردمی خارجی از ایرانی‌ها گرفته تا مغول‌ها و هندی‌ها، اما صمیمی کشاند.
سفرها همیشه خارج از خانه و وطن نیست؛ گاهی یک کتاب هم انسان را به سفری طولانی میبرد که حتی بیشتر از مسافرت واقعی لذت‌بخش است... به جایی میبرَد که هرگز در جهان نیست یا شاید دوره‌اش به‌پایان آمده باشد.
سفر امشبِ من در هیچ کجای دنیا پیدا نمیشود ولی در دنیای کتاب‌ها بسیار فراوانند!